بانوی آب

بانوی آب

بانوی آب در پیام رسان ایتا: @banooyeab

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی کتاب» ثبت شده است

◾️عبدالله بن عُمَیر کَلبی از شهدای کربلا است.

◾️او به همراه همسرش ام وهب، در شب هشتم محرم شبانه خود را از کوفه به سپاه امام حسین(علیه‌السلام) رساند.

◾️پس از شهادت عبدالله در روز عاشورا، همسرش ام وهب خود را به بالین او رساند و در حالی‌که سر و صورت عبدالله را پاک می‌کرد، و به او می‌گفت: «بهشت بر تو گوارا باد.»
در این حین به دستور شمر، یکی از غلامان، گرزی بر سر این بانوی داغدیده فرود آورد و او را به شهادت رساند.

◾️ام‌وهب نخستین زن یا تنها زنی بود که در واقعه کربلا به شهادت رسید.

◾️" نامیرا"   یکی از آثار شاخص ادبیات داستانی در باره حماسه عاشورا است.
" نامیرا" به داستان یکی از شهدای کربلا با نام عبدالله بن عمیر کلبی است که در میانه شک و تردید سرانجام به یقین می رسد و در یکی از طرفین جریان کربلا سرنوشتش را رقم میزند.

◾️به اعتقاد بسیاری از بزرگان و علما  " نامیرا" اثری است که توانسته است فضای سرشار از نفاق کوفه را در عصر قیام امام حسین(علیه‌السلام) به زیبایی ترسیم کند. 

 

سلام به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e

  • سارا طالبی

حقوق زن

 


تاریخ تحول حقوق زن در اسلام
👤نویسنده: عزت السادات میرخانی

📖بررسی نقش تحولات تاریخی درباره زنان و حقوق آنان از جمله موضوعاتی است که به رغم اهمیت و تأثیرگذاری آن در نگرش‌ها و گرایش‌ها و تبیین منش‌ها و روش‌ها در حل مسائل بنیادین زنان، مورد تعمیق و تحلیل اساسی قرار نگرفته است

و واکاوی این موضوع به صورت استقلالی کمتر مورد تأملات محققین واقع شده، از طرفی نقش مهم علم به وقایع تاریخ آن‌گونه که هست و مورخ بایستی از متن متعدد ظاهری به بطن حقایق واقعی برسد و از مرحله توصیف به مرتبه ادراک منطقی و عقلانی دست یابد، کمتر واقع شده است.

به ویژه اینکه مسائل تاریخی زنان از ابهامات و تعارضات متعدد برخوردار است.

◀️این نوشتار اگرچه با محوریت تحلیل تاریخی است، اما گستره و دامنه آن غور و بررسی مسائل تاریخی در عصر تشریع (عصر نبوی) در جلد اوّل و سپس عصر تکمیل (عصر علوی) در جلد دوم این نوشتار است.

⬅️ معرفی جلد اول: کلیک کنید.

⬅️ معرفی جلد دوم: کلیک کنید.

 

@International_club

 

💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e

  • سارا طالبی

رمانی جذاب و زیبا درباره دختری معصوم و پاکدامن

#سامانچی_قیزی 📚
نوشته ی🖊: #اسماعیل_یوردشاهیان
نشر: #فروزان_روز
 

سامانچی قیزی

 

معرفی:
زیاد می شنوی که مسیحیت الان چقدر دین خودش را خوب جلوه می دهد.
این رمان زیبا و جذاب برایت می گوید که چگونه سارا دختری دلربا و محبوب را مردان مسیحی به بند می کشند، شلاق می زنند و… مردمانی که سارا را دوست دارند چگونه او را می کشند.

✂️بریده کتاب📖:
تو پاک و بی گناهی اما مقدر شده بود که مجازات شوی. خداوند و مسیح از گناهان ما بگذرد.
نخست سارا را مجبور کردند که روی خاکریز مقابل صلیب به زانو بنشیند. آنگاه سرش را به صلیب تکیه دادند و دستانش را بر صلیب بستند و شروع به نواختن شلاق بر پشت و شانه های او نمودند. ناگهان یکی از ضربات شلاق به پشت گردنش خورد و ضربه ی دیگر از پشت دور قفسه ی سینه اش با شدت تمام پیچید و پوست پهلو و پشتش را کند و او را از خود ربود و بی هوشش کرد.


💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @namaktab_ir

  • سارا طالبی

اولین تماسمان  57 دقیقه طول کشید! پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت: "حمید تو دیگه خیلی زن ذلیلی! آبرو برای ما نذاشتی!" حمید احترام بزرگتر بودن برادرش را داشت چیزی به حسن آقا نگفت ولی به من گفت: "من زن ذلیل نیستم، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم!" مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها با هم می آیند بود: "مرد باید نوکر زن و بچه اش باشد."

  • سارا طالبی

: کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: "عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟" به حمید نگاه کردم، گفتم :"نه من نمیبخشم!" نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: "دخترم مهریه رو میگیری؟" رک و راست گفتم :"بله میگیرم"، حمید خندید و گفت :"چشم مهریه رو میدم،همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم". عاقد لبخندی زد و گفت :"پس مهریه طلب عروس خانوم،حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه" بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد،به دستم داد و گفت :"این هم مهریه شما خانوم!" پول را گرفتم و گفتم :"اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!" حمید خندید و گفت :"هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده "، پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم :"نذر سلامتی آقای من!" 

  • سارا طالبی

درحالی که این پا و آن پا می کرد گفت:"فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟" با تعجب پرسیدم:"چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟" گفت:"میشه یه توک پا با هم بریم هیات؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن [...] تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه چیزی نمیگم."

[...] اینبار که حرف هیات رو پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بندازم [...]

اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیات بودند باعث شد خودم را از آنها ببینم، [...] فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند.

فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم، بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی اینبار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت، گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند، بعد از یک خوش و بش حسابی، گل را به من داد، تشکر کردم و در حالیکه گل ها را بو میکردم پرسیدم:"ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم، مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟"

گفت:"این گل ها که قابلتو نداره اما ازونجا که این هفته قبول کردی بیای هیات، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم"

[...] همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد هم مانند حمید پای ثابت هیات خیمه العباس شوم، حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیاتی کرده بود.


یادت باشد


بخشی از خاطرات همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی

کتاب: یادت باشد
  • سارا طالبی

این چندمین بار بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم. خیلی وسواس به خرج دادم، دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد، زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود هرکاری کردم بالا نیامد.

کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین [...] گفتم» "حمید چشماتو ببند" خندید و گفت:"چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟" گفتم:"کاری نداشته باش چشماتو ببند هروقت گفتم باز کن." [...]

چند ثانیه ای معطلش کردم کادو را از زیر چادرم بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم، گفتم:حالا میتونی چشماتو باز کنی" چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد، اصلا انتظارش را نداشت، همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند، خیلی برایم عزیز بود، آرامش خاصی کنارش داشتم.

حمید کلی تشکر کرد و گفت:" هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم" بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:"دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم."


بخشی از خاطرات همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی

کتاب: یادت باشد

  • سارا طالبی


.

راض


 روایت زندگی شهیده راضیه کشاورز دختری که در سن ۱۶ سالگی بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی آسمانی شد؛ توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.


  • سارا طالبی