درحالی که این پا و آن پا می کرد گفت:"فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟" با تعجب پرسیدم:"چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟" گفت:"میشه یه توک پا با هم بریم هیات؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن [...] تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه چیزی نمیگم."
[...] اینبار که حرف هیات رو پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بندازم [...]
اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیات بودند باعث شد خودم را از آنها ببینم، [...] فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند.
فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم، بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی اینبار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت، گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند، بعد از یک خوش و بش حسابی، گل را به من داد، تشکر کردم و در حالیکه گل ها را بو میکردم پرسیدم:"ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم، مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟"
گفت:"این گل ها که قابلتو نداره اما ازونجا که این هفته قبول کردی بیای هیات، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم"
[...] همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد هم مانند حمید پای ثابت هیات خیمه العباس شوم، حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیاتی کرده بود.
بخشی از خاطرات همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
کتاب: یادت باشد