بانوی آب

بانوی آب

بانوی آب در پیام رسان ایتا: @banooyeab

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادت باشد» ثبت شده است

اولین تماسمان  57 دقیقه طول کشید! پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت: "حمید تو دیگه خیلی زن ذلیلی! آبرو برای ما نذاشتی!" حمید احترام بزرگتر بودن برادرش را داشت چیزی به حسن آقا نگفت ولی به من گفت: "من زن ذلیل نیستم، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم!" مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها با هم می آیند بود: "مرد باید نوکر زن و بچه اش باشد."

  • سارا طالبی

: کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: "عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟" به حمید نگاه کردم، گفتم :"نه من نمیبخشم!" نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: "دخترم مهریه رو میگیری؟" رک و راست گفتم :"بله میگیرم"، حمید خندید و گفت :"چشم مهریه رو میدم،همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم". عاقد لبخندی زد و گفت :"پس مهریه طلب عروس خانوم،حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه" بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد،به دستم داد و گفت :"این هم مهریه شما خانوم!" پول را گرفتم و گفتم :"اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!" حمید خندید و گفت :"هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده "، پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم :"نذر سلامتی آقای من!" 

  • سارا طالبی

درحالی که این پا و آن پا می کرد گفت:"فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟" با تعجب پرسیدم:"چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟" گفت:"میشه یه توک پا با هم بریم هیات؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن [...] تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه چیزی نمیگم."

[...] اینبار که حرف هیات رو پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بندازم [...]

اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیات بودند باعث شد خودم را از آنها ببینم، [...] فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند.

فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم، بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی اینبار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت، گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند، بعد از یک خوش و بش حسابی، گل را به من داد، تشکر کردم و در حالیکه گل ها را بو میکردم پرسیدم:"ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم، مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟"

گفت:"این گل ها که قابلتو نداره اما ازونجا که این هفته قبول کردی بیای هیات، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم"

[...] همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد هم مانند حمید پای ثابت هیات خیمه العباس شوم، حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیاتی کرده بود.


یادت باشد


بخشی از خاطرات همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی

کتاب: یادت باشد
  • سارا طالبی

این چندمین بار بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم. خیلی وسواس به خرج دادم، دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد، زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود هرکاری کردم بالا نیامد.

کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین [...] گفتم» "حمید چشماتو ببند" خندید و گفت:"چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟" گفتم:"کاری نداشته باش چشماتو ببند هروقت گفتم باز کن." [...]

چند ثانیه ای معطلش کردم کادو را از زیر چادرم بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم، گفتم:حالا میتونی چشماتو باز کنی" چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد، اصلا انتظارش را نداشت، همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند، خیلی برایم عزیز بود، آرامش خاصی کنارش داشتم.

حمید کلی تشکر کرد و گفت:" هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم" بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:"دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم."


بخشی از خاطرات همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی

کتاب: یادت باشد

  • سارا طالبی